سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ ۲۹۵

رواق / Ravaq - Een podcast door فرزآن

«««««🍷می‌بهـا»»»»»غزل نمره ۲۹۵مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلنسحر به بو/ی گلستان/ دمی شدم/ در باغکه تا (ه)چو بلبل بی‌دل کنم علاج دماغبه جلوه‌ی گل سوری نگاه می‌کردمکه بود در شب تيره به روشنی چو چراغچنان به حسن و جوانی خويشتن مغرورکه داشت از دل بلبل هزار گونه فراغگشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشمنهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغزبان کشيده چو تيغی به سرزنش سوسندهان گشاده شقايق چو مردم ايغاغيکی چو باده‌پرستان صراحی اندر دستيکی چو ساقی مستان به کف گرفته اياغنشاط و عيش و جوانی چو گل غنيمت دانکه حافظا نبود بر رسول غير بلاغSupport this podcast at — https://redcircle.com/ravaq/donations