قسمت پنجاه و هشتم، سعید حقیر، رشید کاکاوند
Aknoon | اکنون - Een podcast door Aknoontalks
Categorieën:
اکنون ادامه دارد..قسمت پنجاه و هشتممهمان: سعید حقیر با حضور: رشید کاکاوندمعرفی پادکستدارکساید https://castbox.fm/ch/6905602پادکست سعدی https://castbox.fm/vc/4898145کتاب و سایر انتشاراتسبکی تحمل ناپذیر یا بار هستی (میلان کوندرا، ۱۹۸۴ م)شخصیتها (شاعر، نویسنده، بازیگر، کارگردان، خواننده، موسیقدان ….)سعید حقیر (معمار، دکتری در رشته تاریخ و فلسفه هنر با گرایش معماری دوران مدرن از دانشگاه سوربن، دانشیار دانشکده معماری دانشکده تهران، زاده ۱۳۵۲ ه.خ)باب راس (نقاش، معلم هنر و مجری تلویزیون آمریکایی، ۱۹۹۵ - ۱۹۴۲ م)میلان کوندرا (نویسنده و شاعر اهل جمهوری چک، ۲۰۲۳ - ۱۹۲۹ م)آذر بیگدلی (شاعر و تذکرهنویس برجسته سده دوازدهم هجری، ۱۱۶۰ - ۱۱۰۱ ه.خ)اشعار و جملات و عباراتدردا که فراق، ناتوان ساخت مرا در بستر ناتوانی انداخت مرا از ضعف، چنان شدم که بر بالینم صد بار اجل آمد و نشناخت مرا(شوقی ساوه ایی)مرا عجز و تو را بیداد دادند بهر کس آنچه باید داد دادندگران کردند گوش گل، پس آنگه به بلبل رخصت فریاد دادندسراغ حجله ی شیرین گرفتمنشانم تربت فرهاد دادندزدند آتش بجان پروانه را شبسحر خاکسترش بر باد دادند(آذر بیگدلی)گفتم: ای مه بی سبب یاری ز یاری بگذرد؟! زیر لب خندان گذشت و گفت: آری بگذرد!!آه از آن ساعت، که بر سرکشته ی بیداد را خلق گرد آیند و قاتل از کناری بگذرد(آذر بیگدلی)نخستین باده کاندر جام کردندز چشم مست ساقی وام کردندبه گیتی هر کجا درد دلی بود به هم کردند و عشقش نام کردند(عراقی)کنی تا چند آزارم که زاریهای من بینی؟!به یاری کوش چون یاران، که یاریهای من بینی!سپردم دل، چو روز اولم دیدی، سرت گردمبیا تا روز آخر جانسپاریهای من بینیتو کز شوخی قرارت نیست بر مرکب، تماشا کنکه چون گرد از قفایت بیقراریهای من بینی!نخستت بیوفا گفتند و، نشنیدم ز کس، اکنونبیا کز طعن مردم، شرمساریهای من بینی(آذر بیگدلی)دانی که چه دیده ام شب هجرگر روز فراق دیده باشی!از جام رقیب، می ننوشیگر خون دلم چشیده باشیقاصد! نرسیده بر لبم جانای کاش باو رسیده باشی!ظلم است که، از قفس برانیشمرغی که پرش بریده باشی(آذر بیگدلی)گفتم به دلی نکرده یاری دل توآورده هزار دل به زاری دل توگفت: اینهمه را کرده دل من؟ گفتم:آری دل تو، دل تو، آری دل تو(آذر بیگدلی)گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانیدردا که تا رسیدی، خاکم بباد دادی!ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بستهما غافل و نشسته غم در کمین شادیای دل، ز بیم خویَش، گفتم: مرو بکویشدیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادیبودیم همزبانش، با ما نگفت حرفیرفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!(آذر بیگدلی)خوش آنکه شبی با تو سخن گویم و گریم!تو بشنوی و خندی و من گویم و گریم!گر در چمنم، سوی قفس بینم و نالمور در قفسم، حرف چمن گویم و گریم!هر کس بغریبان، نظر مهر کند؛ منبی مهری یاران وطن گویم و گریم(آذر بیگدلی)تن ز آتش غم، چو عود می بین و مپرسآهم به لب کبود می بین و مپرسکس را خبر از درون آتشکده نیستاز روزنه هاش دود می بین و مپرس(آذر بیگدلی)غیر را خون دل از دیده روان است که توخون ما ریزی و، ما را غرض آن است که تونشوی شهره بعاشق کشی اندر همه شهرآری آیین مروت نه چنان است که توبی سبب رسم و ره جور و جفا گیری پیشور زنی بیگنهم تیغ، همان است که توکشته باشی ز ستم صید حرم تا دانیلیک بر طبع من این ظلم گران است که توبهر دلجویی غیرم کشی، اما چو کشیچشمم آن روز بهر سو نگران است که تواز پی نعش من آیی، ولی آن دم میدانکه کسان را همه این ورد زبان است که توقاتل آذری از من دگر از حیله مپرسکز نکویان که تو را کشت؟ عیان است که تو!(آذر بیگدلی)
